حالت تاریک
شنبه, 23 فروردین 1404
آیا مایل به نصب وب اپلیکیشن پایگاه خبری تحلیلی عصرهمدان هستید؟
محمد، برادرم قصه یک پرواز ابدی
روایتی از خواهر شهید؛

محمد، برادرم قصه یک پرواز ابدی

خواهر شهید محمد لشکری، او را نه فقط یک برادر، بلکه قصه یک پرواز ابدی می‌داند.

خواهر شهید محمد لشکری در گفتگو با خبرنگار پایگاه خبری تحلیلی «عصرهمدان» با لحنی سرشار از دلتنگی، برادر بزرگترش را اینگونه به یاد می‌آورد: محمد، متولد ۱۳۴۸، جوانی رعنا و پر از شور زندگی بود. مخالفت مادر با رفتن او به سربازی، تصویری از دلبستگی عمیق یک خانواده به فرزندی که قصه پروازش، زودتر از آنچه تصور می‌شد، رقم خورد.

مادر می‌گفت: پسرم، تو اگر به جبهه بروی، در جعبه برمی‌گردی، اما محمد، با لبخندی که هنوز در خاطرم مانده، می‌گفت: مادر، من این عاقبت را دوست دارم.

 او تازه ازدواج کرده بود، فقط شش‌ماه از عروسی‌اش می‌گذشت، در این شش ماه، فقط دو بار به مرخصی آمد. نامه‌هایش که از تهران می‌رسید، تنها دلخوشی ما بود.

 بعد از شش‌ماه بی‌خبری، پدرم با پیگیری‌های فراوان، متوجه اسارت محمد شدیم، من آن زمان کوچک بودم، اما غم بزرگی را در چهره پدر و مادرم می‌دیدم.

محمد، کشاورز بود، مردی زحمتکش و مهربان، وقتی به شهر رزن آمدیم، همیشه کمک حال پدر و مادرم بود.

سال ۱۳۶۶، محمد در جعبه‌ای به خانه بازگشت، مادرم می‌گفت: 'پسرم با پای خودش رفت، اما در جعبه برگشت. کلاه سربازی، چفیه و چند نامه، تنها یادگارهای او از آن روزهاست.

من یک عروسک از محمد به یادگار دارم، عروسکی که همیشه مرا به یاد برادرم می‌اندازد. محمد، برادرم، قصه یک پرواز ابدی است. پروازی که در اوج جوانی، برای دفاع از وطن، بال گشود و تا ابد در آسمان قلب‌های ما ماندگار شد.

محمد لشکری، زاده‌ روستایی در حوالی رزن، جوانی بود که عطر خاک و صفا در وجودش ریشه دوانده بود.

خانواده‌اش  بعدها به شهر رزن نقل مکان کردند، در کنار خانواده، دستی پرتوان برای یاری پدر و مادر بود. مردی از جنس کار و تلاش، که در مزرعه و خانه، همدم و یاور بود.

 در سال ۱۳۴۸، در اوج جوانی و در حالی که تنها شش ماه از پیوند آسمانی‌اش با دخترعمویش می‌گذشت، ندای وطن، او را به سوی جبهه‌های نبرد کشاند.

مادری روستایی، با دلی آکنده از نگرانی، در لحظات شیره‌پزون، پسرش را از رفتن به جبهه منع می‌کرد و با صدایی لرزان می‌گفت: «پسرم، اگر به جبهه بروی، در جعبه برمی‌گردی...».

اما محمد، با نگاهی مصمم و قلبی سرشار از ایمان، پاسخ داد: «مادر، من این عاقبت را دوست دارم...».  وی که تازه ازدواج کرده بود، در طول شش‌ماه زندگی مشترک، تنها دو بار به مرخصی آمد و پس از آن، خبری از او نشد.

 نامه‌هایش که از تهران به خانه دایی‌اش و سپس به دست خانواده‌اش می‌رسید، تنها یادگار او از آن روزهای حماسه و ایثار بود. خواهری کوچک که در زمان اعزام برادرش به جبهه، کودکی بیش نبود، خاطرات زیادی از او به یاد نداشت، اما دلتنگی و حسرت دیدار دوباره برادر، همیشه در قلبش زنده بود.

 

انتهای خبر/ع 

درباره نویسنده

لینک کوتاه خبر

نظر / پاسخ از

  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.

هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نفری باشید که نظر می‌گذارید!