خیمهی خالی دلم را آب و جارو زدهام که هنگام عبور کاروان عشق از این شهر صدایت کنم. میخواستم وقتی گوشهی پرده را کنار میزنم و خیمهی خالی را نشانت میدهم آبروداری کرده باشم. اما هر چه تلاش کردم گردوغبار غفلت از درون خیمه بیرون نرفت. میخواستم لکههای سیاه خیمه را پاک کنم اما انگار این […]