• امروز : دوشنبه, ۱۲ آذر , ۱۴۰۳
  • برابر با : Monday - 2 December - 2024
2
قسمت سوم؛

جنگ به روستای ما آمد

  • کد خبر : 227766
  • 20 آبان 1403 - 11:14
جنگ به روستای ما آمد
داستان زندگی یک زن روستایی، پرده از جنبه‌های پنهان جنگ و تاثیر آن بر جامعه لبنان برمی‌دارد.

به گزارش پایگاه خبری تحلیلی «عصرهمدان»؛ باورم نمیشد که با آن شلوغی و دود و ماشین های سوخته‌ای که بین راه جا خوش کرده بودند تا صور رسیده باشیم.

به ورودی شهر که رسیدیم ناخود آگاه زیر لب صلوات فرستادم.

انگار که بار بزرگی از دوشم برداشته باشند،باری که داشت روی شانه‌هایم سنگینی می‌کرد.

جان هشت زن و بچه کوچک که بی‌صدا در هم فشرده نشسته بودند و زیر لب دعا می‌خواندند.

همه ساکت بودند و هر کدام از خواهرهایم یکی از بچه‌ها را محکم در آغوشش گرفته بود.

انگار بچه‌ها هم فهمیده بودند که اوضاع مثل همیشه نیست، ساکت بودند آن مسیر کوتاه برایم مثل یک سال گذشت.

عبور از بین ماشین‌های سوخته‌ای که بین راه مانده بودند، خانه‌های ویران … شوهرم همانجایی که گفته بود منتظر بود،کنار پل ورودی شهر، یعنی بدترین جای ممکن.

اما من فقط همان جا را خوب بلد بودم. حالا دیگر همه چیز را به خودش می‌سپردم، از ماشین که پیاده شدم لبخند زد، مثل همیشه که می‌خواست دلشوره‌هایم را آرام کند،این‌بار لباس روحانیت نپوشیده بود.

اجازه نداد حرفی بزنم،سریع سویچ ماشینش را به سمتم گرفت و گفت:با این ماشین برید،بزرگتره، بنزین هم زدم، خیالت راحت تا جبیل خونه مادرت می‌رسید.

خانه مادرم؟ جبیل؟ چرا خودم یاد آنجا نیفتاده بودم؟ از خانه که بیرون زدیم فقط می‌خواستیم که از روستا بیرون برویم و اصلا به اینکه کجا قرار است برویم فکری نکرده بودیم.

باید به جبیل می رفتیم،خانه مادرم.
اما چرا می‌گوید بروید؟ مگر خودش نمی‌آید با ما؟
با نگرانی پرسیدم
– خودت با ما نمیای؟‌

سرش را تکان داد و گفت می‌دانی که نمی‌توانم. می‌دانستم از اینجا که برود نه لباس روحانیت می‌پوشد و نه لباس عادی. لباس جنگ می‌پوشد. نزدیک بود بغضم بشکند. اما خودم را به زحمت کنترل کردم. همه داشتند با مردهایشان از شهر بیرون می‌زدند و حالا قرار بود من این زن و بچه‌ها را تنهایی و بدون هیچ مردی تا جبیل ببرم.

خواستم بگویم نمی‌توانم، خواستم بگویم تنهایم نگذار. خواستم بگویم این زن و بچه‌ها را به چه کسی می‌سپاری و می‌روی؟ خواستم بگویم با ما بیا. لااقل تا جبیل بیا. من نمی‌توانم … اما نگفتم.

فقط در سکوت نگاهش می‌کردم. یاد زن‌هایی افتادم که در کوفه با گریه جلوی شوهرهایشان را گرفتند.

زن‌هایی نگذاشتند شوهرشان به حسین ملحق بشود.

دل شوهر هایشان را لرزاندند، پاهایشان را. نه من نمی خواستم شبیه آنها باشم. یاد روز عاشورا افتادم. یاد مادر وهب مسیحی. یاد همسر جوانش.

یاد روزی افتادم که برای اولین بار همسرم را دیدم، من همسر شهید بودم، همسرم در سوریه شهید شده بود. در القصیر و من مانده بودم و دختری شش ماه ماهه با نیازهای ویژه.

زنی بیست و دو ساله و دختری مریض و ضاحیه. بعد از شهید دیگر نمی‌خواستم ازدواج کنم. اما همسرم را که دیدم دقیقا شبیه او بود، حرف‌هایش، رفتارش، فاطمه دختر مریضم را مثل دختر خودش می‌دانست.

حالا یعنی باید برای دومین بار منتظر خبر شهادت همسرم می‌شدم؟ چرا تعجب کرده بودم؟ من که خوب می‌دانستم زنی که تصمیم می‌گیرد با یک رزمنده ازدواج کند خوب می‌داند باید هر لحظه منتظر خبر شهادتش باشد، باید قوی باشد،کم نیاورد. زنها و بچه‌ها از ماشین بیرون آمدند.

ریحانه دختر ۵ ساله‌ام بی‌خیال جنگ محکم پاهای پدرش را بغل کرد و زینب از بغل خواهرم می‌خواست خودش را بیندازد بغل شوهرم.

هنوز نگاه همسرم می‌کردم. هنوز مانده بودم سرگردان بین شهر صور و کوفه و کربلا … من به همسرم احتیاج داشتم. در شرایط عادی تا جبیل چند ساعت راه بود، من تا حالا این همه رانندگی نکرده بودم، اصلا من از رانندگی خوشم نمی‌امد.

همسرم مجبورم کرد که رانندگی یاد بگیرم، همیشه می‌گفتم خودت هستی احتیاجی ندارم. می‌خندید و می‌گفت شاید روزی نباشم، باید بلد باشی،یعنی شوهرم این روزها را می‌دید؟ نمی‌دانم.

دست‌هایم را محکم گرفت بین دست‌هایش انگار که می‌دانست نگرانی عالم به جانم ریخته و حرفی نمی‌زنم.
– نگران نباش.
سرم را تکانی دادم و با دستانی که می‌لرزید سویچ ماشین را از دستش گرفتم.

جنگنده‌ها بالای سرمان بودند، شهر بوی دود می داد، صدای انفجار قطع نمی‌شد. هر کس به سمتی می‌رفت. باید به سمت جبیل می‌رفتم. بدون همسرم، از شیشه ماشین نگاهش کردم.

انگار که برای آخرین بار بخواهم نگاهش کنم لبخند می‌زد و دست تکان می‌داد. دخترها از ماشین صدایش می‌زدند خواستم لبخند بزنم گریه امانم نمی داد دیگر.

می‌دانستم که شاید این دیدار آخرین دیدار بین ما باشد، ماشین که به راه افتاد اشک‌هایم را پاک کردم،وقت گریه نبود. باید گریه را می‌گذاشتم برای وقتی دیگر. من باید این زن‌ها و بچه‌ها را سالم به جبیل می‌رساندم.

ادامه دارد …

راوی : زنی از جنوب لبنان

لینک کوتاه : https://asrehamedan.ir/?p=227766

برچسب ها

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰
به نظر من !!!

چهار × چهار =