به گزارش پایگاه خبری تحلیلی «عصرهمدان»؛ همیشه به دنبال دیدار مادرم بودم، مادری که هیچگاه او را ندیده بودم، مادری که همیشه از خصوصیات اخلاقیش شنیده بودم و تکتک لحظات عمرم را در حسرت یک دیدار کوتاه، رویای صادقهای کافی بود یکبار هم که شده او را ببینم، دیگر حاجتی و درخواستی از خدا نداشتم.
حتی نشانی از مزارش هم نداشتم تا مشتی از خاک کویش را طوطیای چشمانم گردانم.
دخترکی بودم در خانوادهای فقیر در شهر قم، گهگاهی الهامات شیرین و پرحلاوتی به قلبم مینشست که تو او را خواهی یافت، دست از این حاجتخواهی، التماس و التجاء به درگاه اهلبیت علیهمالسلام برندار که استجابت نزدیک است.
قلبم شکسته و دیگر شده بود حرمالله،تسبیحات مادرم زهرای مرضیه سلامالله مرهمی بر جگر سوختهام شده بود، جسمم نیز از بس که در این فراق، ضجه و مویه کرده بودم، نحیف و بی جان شده بود.
کسی در گوشم میگفت دامن امامت را بگیر، ابوالحسن ثانی رضا من آل رسولالله سلامالله علیه، امام توست، امام واجبالاطاعه و هم عصر تو…
صدا زدن امام رضا علیهالسلام دیگر کار روز و شبم شده بود، مانند ٱویس قرنی شمیم بهشتی امام رضا علیهالسلام را احساس میکردم.
آه چه حس زیبا و شفافی، دیگر در بهشت رضا بودم، و از حضرت عشق دیدار مادرش را در خواب و بیداری خواستار بودم.
روزی در شهر قم خبری پیچید، دختر موسی بن جعفر، خواهر امام رضا علیهالسلام به شهر ما خواهد آمد، از خوشحالی اشک در چشمانم حلقه زد، اشکی که سرد نبود، اشک شوق که هر دانهاش به مثابه مرواریدی بود که هر بیابانی را آباد میکرد و ظلمات تاریکترین شبها را با اولین درخشش مانند روز روشن، روشن میکرد.
اما لحظهای به ذهنم خطور کرد که مرا چه به دیدار شاهزاده هاشمی؟ مگر بزرگان، علماء و تجار شهر فرصتی هم برای ما پابرهنگان میگذارند؟ دائماً در خوف و رجاء بودم، لحظهای پیش خودم میگفتم، رسم عاشقی ایناست که تو قلب را خالص کن برایش، خود به دیدار تو میآید و لحظهای دیگر باز هم خوف تمام قلبم را میگرفت…
روز موعود فرارسید دختر موسی بن جعفر و عزیز کرده حضرت رضا علهیمالسلام شهر ما را به قدوم مبارکش منور فرمودند، من هم مانند همه خود را در سیل جمعیت قرار دادم و بیاختیار به هر سمتی که میرفتند من هم به همان سمت میرفتم، اما گویا قدرتی دائماً مراهدایت میکرد، در خلسهای روحانی فرورفته بودم، نه جمعیت را میدیم و نه صدایی میشنیدم، فقط شعاع نوری را میدیدم که از نقطهای دور مرا جذب خودش کرده بود!
گویا همه مأمور بودند تا مرا به سوی کسی ببرند که چندین سال اشتیاق دیدارش را داشتم، حالا در این شرایط، زولیخا را که تاکنون فقط داستانش را در قصههای مادرم شنیده بودم را با تمام وجودم درک میکردم، من امروز به معشوق خودم خواهم رسید!
ناگهان خود را در نزدیکترین مکان به مرکز نور یافتم، جایی که حتی در زیباترین رؤیاها هم نمیدیدم، لحظهای صدایی که از جنس زمینیان نبود، را شنیدم.
این صدا را میشناختم، صدایی که بارها مرا به سمت خدا هدایت میکرد و کسی آن را نمیشنید، طراوت و تازگیاش مرا مدهوش کرده بود، در گوشم گفت: او همان کسیاست که سالها بدنبالش میگردیدی! او همان زهراست و فاطمه دختر رسول را در اوخواهی یافت، او همان خدیجه، زینب و ام کلثوم است ، او مصداق همان خطبه علی علیهالسلام است که میفرمودند: «سَلُونِی قَبْلَ أَنْ تَفْقِدُونِی»
ترجمه حدیث
از من بپرسید، پیش از آنکه مرا از دست بدهید.
او همان کسیاست که امام صادق(ع) مىفرماید: «خدا داراى حرمى است که آن مکّه است، و پیامبرش هم حرمى دارد که مدینه است، و امیرمؤمنین هم حرمى دارد که کوفه است. و ما هم داراى حرمى هستیم که قم است و بهزودى بانویى از فرزند من آن جا دفن مىشود که نامش فاطمه است. هرکسى او را زیارت کند بهشت بر او واجب مىشود.»
انتهای خبر/ سا