به گزارش پایگاه خبری تحلیلی «عصرهمدان»؛از صبح همه فهمیده بودیم که امروز شبیه روزهای دیگر نیست، تا دیروز جنگ فقط در مناطق مرزی بود و مردم زندگی عادیشان را میکردند.
بچهها مدرسه میرفتند، مردها سرکار، زنها قهوه حاضر میکردند و شبها شبنشینی بود و اخبار جنگ، فقط روستاهای مرزی خالی شده بود و مردم جای دوری نرفته بودند، مثلاً از روستای میسالجبل یا خیام رفته بودند دیرقانون یا نبطیه.
اما حالا صدای جنگندهها و بمباران یک لحظه قطع نمیشد، منتظر بودیم که شاید آرامتر بشود، نشد. با هر انفجار خانه ما انگار که دینامیت زیر پایههایش گذاشته باشی میلرزید و انفجارها تمامی نداشت.
حالا شوهرم هم تلفنش را جواب نمیداد و من نمیدانستم که باید چکار بکنم، از پنجره بیرون را نگاه کردم هر کس که میتوانست برود زندگیاش را برداشته بود و میرفت.
شوهرم جواب نمیداد، مشغول تلفن بودم که دختر کوچکم چهار دست و پا رفت روی بالکن خانه و با انفجاری بزرگ نزدیک خانه ما صدای جیغش بلند شد، تمام شیشهها ریخته بود و با وحشت بدون اینکه به فکر شیشههای شکسته باشم دویدم روی بالکن و محکم بغلش کردم.
قلبش مثل گنجشکی کوچک میزد و وحشتزده نگاهم میکرد، فقط دعا میکردم که سالم باشد و دستم را که از صورتش بر میدارم خونی نباشد،حتی متوجه نشدم که شیشه پاهایم را بریده، تمام بالکن و سالن خانه جای پای خونی شده بود.
دوباره زنگ زدم به شوهرم، نمی دانستم باید چکار کنم،من بودم و چهار دختر بچه کوچک و خواهرهایی که شوهرهایشان در جبهه بودند، همه نگاهها به من بود، دوباره زنگ زدم اینبار جواب داد. گفت خودمان را برسانیم تا شهر صور، گفت آنجا منتظرمان است.
حالا باید هر چه که لازم بود بر میداشتم، این وقتهاست که میفهمی خیلی چیزهایی که برایت روزی مهم بوده است دیگر مهم نیست، اینکه دوست داشتی رنگ اتاقت صورتی باشد یا کرمی، پردههای سالن چه شکلی باشد، حالا فرقی نمیکرد دیگر.
حالا که قرار بود همه چیز را پشت سرت بگذاری و بروی، حالا که قرار بود شاید همه چیز بماند زیر آوار، چند تکه لباس برای بچهها، چند لقمه نان و پنیر، چیز دیگری هم میخواستیم؟ حتى آب را هم فراموش کردیم، ذهنم یاری نمی کرد، چادرهایمان را سر کردیم آخرین لحظه که میخواستیم سوار ماشین بشویم دیدم خواهر بزرگترم نیست، به سرعت به خانه برگشتم و صدایش زدم.
نشسته بود توی اتاق و گریه میکرد، میگفت نمیآید، میگفت اینجا خانه ماست، چرا باید خانه هایمان را رها کنیم؟ میگفت میخواهد همینجا بمیرد، در جنوب.
نه اینکه حرفهایش را نمیفهمیدم، میفهمیدم، من هم عاشق جنوب و سکوتش بودم، همانقدر که عاشق ضاحیه و شلوغیهایش، شاید اگر وضع بهتری بود مینشستم کنارش و با هم گریه میکردیم، اما حالا وقتش نبود، صدای انفجار دیگری بلند شد و دود و گرد و خاک خانه را برداشت.
داد زدم اینبار،اینجا موندن تو چه کمکی به مقاومت میکنه؟ فکر میکردی مقاومت خوشحال میشه جنازه تو از زیر آوار بیرون بیاید؟
خواست حرفی بزند، نگذاشتم، میدانستم که میخواهد راضیام کند که بماند داد زدم.
جون بقیه رو به خطر ننداز . چادرت رو سرت کن ، باید بریم، همین حالا
اینبار حرفی نزد، با گریه راه افتاد، دلم میخواست بغلش کنم. دلم میخواست با هم بنشینیم و گریه کنیم، برای خانهای که شاید تا ساعتی بعد دیگر نبود.
خانهای که دوستش داشتم، برای روستایی که داشت خالی میشد، اما حالا وقت این حرفها نبود، باید خودمان را به صور میرساندیم، شوهرم آنجا منتظر بود.
ادامه دارد …
راوی : زنی از یکی از روستاهای جنوب لبنان