• امروز : جمعه, ۲ آذر , ۱۴۰۳
  • برابر با : Friday - 22 November - 2024
1
حاشیه‌نگاری از آئین همدلی بانوان الوند با جبهه مقاومت؛

لبیک بانوان همدانی به فرمان ولی‌فقیه

  • کد خبر : 226723
  • 09 آبان 1403 - 13:37
لبیک بانوان همدانی به فرمان ولی‌فقیه
در آئین همدلی بانوان الوند و همدردی با مردم لبنان و غزه و در پاسخ به لبیک به فرمان مقام معظم رهبری، بانوان و دختران این شهر یک کیلو و ۱۰۰ گرم طلا به جبهه مقاومت اهداء کردند.

به گزارش پایگاه خبری تحلیلی «عصرهمدان»؛گام‌هایم سست و بی‌جان بود، آنقدر بی‌جان که بدنم بروی پاهایم سنگینی می‌کرد، دیگر رمق نداشتم.احساس می کردم تنها نیستم کسی دارد مرا از تصمیمی که شب قبل گرفته‌ بودم پشیمان می‌کند، لحظه‌ای یاد ذکر «لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّهَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِیِّ الْعَظِیمِ» افتادم، اما حس کردم زبانم هم برای گفتن ذکر سنگین است با هر زور و بلایی که شده، شروع کردم به گفتن ذکر کم‌کم، زبانم گرم ذکر گفتن شد و دوباره یاد کلیپی از حاج قاسم افتادم که شب قبل در تلویزیون پخش شده بود افتادم، بعد از همان کلیپ بود که نیّت کردم با همه توانم به جبهه حق کمک کنم. شاید در آن لحظه به قول خیلی‌ها احساساتی شده بودم ولی هر چه که بود در آن لحظات، خود واقعی‌ام را پیدا کرده بودم و دوست نداشتم به دنیای تاریک و تو‌درتوی ذهنم که دائماً به فکر جمع کردن مال بودم برگردم ، اما به قول قدیمی‌ها در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست.

این چه شک و تردیدی بود که به جانم افتاده بود؟ ولی می‌دانم که باید بروم و می‌دانم تنها راه ، رسیدن به محل جمع‌آوری کمک‌هاست، می‌دانم همه آنهایی که آنجا جمع شده‌اند همان کسانی هستند که خدا با آنها کره‌ عرض را روشن می‌کند، همان‌هایی که ظلمات این ناکجا آباد را با نور خود از تاریکی در می‌آورند. «کُلُّ الخَیر فِی بابِ الحُسَین» همان‌هایی که هر جاهستند آنجا تبدیل به حسینه سیدالشهداء علیه‌السلام می‌شود.

دور و اطرافم همزمان شده بود با ورود مادرانی از جنس زهرای مرضیه سلام‌الله‌علیها، مادر شهیدی بزرگوار که در چند روضه خدمت ایشان رسیده بودم،را دیدم کار تمام شد آنقدر از دیدن این قدیسه انرژی گرفتم که دیگر شک در دلم نمانده بود. یکی از نام‌های قیامت یوم‌الحسرت است، کاش همان جلوی درب قطعه طلایی که همراه داشتم تحویل می‌دادم و می‌رفتم، تازه وارد شدم که دیدم همه در حال اشک ریختن هستند، سیدی جلیل‌القدر را دیدیم که داشت از النگو و گوشواره‌ای که یادگار مادر دخترک یازده ساله‌ای حرف می‌زد، دخترکی که نه پدر داشت و نه مادر از خیلی سال پیش مهمان بهزیستی بود و کنار دوستان مظلومش زندگی می‌کرد، از مال دنیا بهره‌ای نداشت و فقط همین دو قطعه طلا یادگار مادرش را به سید سپرده بود و قسم داده بود نامی از او برده نشود، اشک امانم نمی‌داد و حسرت می‌خوردم بابت چند ساعت قبل که چقدر با هوای نفسم برای تکه‌ای کوچک از سرویس طلایم،درگیر بودم آه می‌کشیدم اشک می‌ریختم.

حالا این تازه اول ماجرا بود زنان حاشیه شهر به مانند آن پیر زنی که با کلاف نخ برای خرید یوسف علیه‌السلام آمده بود، با اندک پول‌های خود و با زحمت و مشقّت یک‌ونیم تن شیره انگور و علاوه کنید به آن مقدار زیادی ترشیجات و رب و خیار شور آماده نموده بودند تا با فروش آنها به مجاهدین فی‌السبیل‌الله کمک کنند. نمی‌دانم چه بگویم دیگر فقط متحیّر به آنها نگاه می‌کردم، فیلمبردار را دیدم با صدای بلند توجه همه را به خود جلب نمود و گفت من هم بیست میلیون هزینه تصویربرداری را بخشیدم، عروس و دامادی که تمام طلاهای خود را تقدیم جبهه مقاومت کردند و عروس‌خانم حتی انگشتر نامزدیش را به نام قمر بنی‌هاشم حضرت اباالفضل‌العباس به این جبهه کمک کرد.

خودم را می‌دیدم که در خلسه‌ای روحانی در حال اوج گرفتن بودم، نه آنکه من اوج بگیرم آنها مرا با خود به حرم ارباب قمرمنیر بنی‌هاشم بردند، آن لحظه که پرچم را وسط مجلس گستراندند، عطر حرم ارباب همه جا را پرکرد بود، پرچمی که از روی گنبد به مجلس ما آمده بود ، تا نام ارباب که بروی پرچم گلدوزی شده بود به چشم خانم‌ها خورد، با دوچشم خودم دیدم پرواز سرویس‌های طلا را ،دیگر« قُلُوبُهُمْ مَعَکَ وَ سُیُوفُهُمْ عَلَیْکَ » در کار نبود حالا همه شده بودند مصداق « قُلُوبُهُمْ مَعَکَ وَ سُیُوفُهُمْ مَعَکَ»،‌دیگر خودی را نمی‌دیدم، گوشه‌ای از مجلس نفسم أماره‌ام را دیدم که خورد و مچاله شده بود، حالا دستم را در دست خدا می‌دیدم بهتر بگویم عاشق و معشوق را یگانه می‌دیدم دیگر منی باقی نمانده بود همه حجاب‌ها برداشته شده بود.

شنیده بودم یاران آخرالزمانی حضرت مهدی‌ علیه‌السلام قدرتی دارند که می‌توانند کوه‌ها را جابجا کنند و یکشان به هزار دشمن حریف هستند، تفسیر و تعبیر این جملات را به چشم خودم دیدم، امام جمعه را می‌دیدم که حالا خودش فرمانده میدانی جبهه مقاومت شده بود و در قامت یک فرمانده چه زیبا قلوب را به بهترین وجه هدایت می‌نمود، من می‌گویم علما مانند کوه جلوی هجمه‌های شیاطین انس و جن را می‌گیرند، و او ایستاده بود مانند الوند در میانه میدان تا این مجلس و مجالس پرقدرت شکل بگیرند تا زمینه عاقبت بخیر شدن امثال مرا فراهم نماید.

طاهره ساعتی

لینک کوتاه : https://asrehamedan.ir/?p=226723

برچسب ها

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰
به نظر من !!!

یک × 1 =