به گزارش پایگاه خبری تحلیلی «عصرهمدان»؛ با دستپاچگی ماشین را از خانه بیرون آوردم، تمرکز نداشتم. حالا دیگر همه داخل ماشین بودند و فقط منتظر من بودند تا در خانه را ببندم.
اصلا نمیدانم چطور خودشان را جا کردند توی ماشین، آن هم چه ماشینی، در حالت عادی هم به زور میرفت و جانم را گاهی به لبم میرساند، بنزین هم درست و حسابی نداشت و میترسیدم که تا صور ما را نرساند و مجبور بشویم وسط راه ماشین را رها کنیم و پیاده برویم.
از ماشین که پیاده شدم تازه فهمیدم که روستا دیگر آن روستا نیست، خانه همسایه ویران شده بود و حالا دیگر نه بوی مناقیشش کوچه را روی سرش می گذاشت و نه عطر قهوهاش صبحها تا خانه ما میآمد.
فقط بوی دود بود و دود، بعضی از آوارههای سوری را میدیدم که حالا دوباره آواره شده بودند،ماشین هم نداشتند و نمیدانم چطور میخواستند از روستا بیرون بروند، در را که بستم زیر لب با خانه خداحافظی کردم، باز پشیمان شدم، سرم را تکانی دادم و گفتم: به زودی برمیگردیم.
جنوب برای من فقط یک تکه از جغرافیای کشورم نیست، جنوب برای من شبیه یک انسان است. روح دارد. جنوب برای من مثل مادری صبور و آرام بود، ضاحیه هم مثل نوجوانی بازیگوش پر از شور زندگی. حالا من زیر لب با جنوب حرف میزدم، با مادری که حالا زخمی شده بود.
با خانهام که کلیدش را محکم در بین انکشتانم گرفته بودم، خواهرم بوق زد. یعنی معطلنکن، نمیتوانستم.
میگویند وقتی که میخواهی بروی باید عزیزترین چیزهایت را با خودت ببری، من مگر میتوانستم تمام جنوب را در ساک کوچکم جا کنم و با خودم ببرم؟ بیاراده اشکهایم جاری شده بود.
حالا که رو به روی خانهام ایستاده بودم و شاید برای آخرین بار میخواستم در آن را قفل کنم، میدانستم که دوباره بر میگردیم شک نداشتم، اینجا خانه ما بود. اصلا اگر میدانستم باقی ماندن ما سودی برای مقاومت دارد از خانه بیرون نمیرفتیم.
اگر میدانستم که حتی مرگ ما کمکی به مقاومت میکند همانجا میماندیم.
همانجا میمردیم، برای یک لحظه همه چیز را دوباره مرور کردم، از روزی که به عنوان عروس این خانه بسمالله گفتم و پایم را به این خانه گذاشتم تا حالا که برای خداحافظی رو به رویش ایستادهام لبخندی زدم و زیر لب گفتم.
حتی اگه خونههای ما رو ویران کنید، تا جنگ غزه را تمام نکنید نمیگذاریم به شمال فلسطین برگردید. این مائیم که تصمیم میگیریم نه شما.
حسرت شمال فلسطین رو به دلتون میگذاریم، خواهرم سرش را از ماشین بیرون آورد.
یه در بستن اینقدر مگه طول میکشه؟ زود باش. کلیدش رو اشتباه آوردی شاید، اشتباه نیاورده بودم، کلید را به در انداختم و قفلش کردم،دوباره با خانه حرف میزدم.
اگر برگشتم و نبودی اشکالی ندارد،فدای سر مقاومت، اگر هم تو بودی و ما برنگشتیم، باز هم فدای مقاومت
خواهرم دوباره صدایم کرد. زود باش الان ماشین رو میزنند. داری چکار میکنی؟جنگندهها بالای سرمان بودند و صدای انفجار یک لحظه قطع نمیشد.
اشکهایم را پاک کردم و به سمت ماشین رفتم ، ماشینی کوچک با ۹ زن و بچه کوچک که روی هم نشسته بودند، ماشینی که نمیدانستم تا صور خواهد رسید یا با تمام زنها و بچهها شکار جنگندهها میشود.
چند زن و بچههای قد و نیم قد. هفت ماهه … دو ساله . پنج ساله . بعد هم حتما اعلام میکردند که ماشین یکی از فرماندهان را زدهاند، نگران بودم. نگران بچه ها،نگران ماشین
نگران شوهرم که منتظرمان بود و شاید قبل از رسیدن ما شهید میشد. شاید هم ما قبل از رسیدن به او شهید میشدیم، نمیدانم. هیچ چیز دیگر قابل پیشبینی نبود.
فقط باید توکل میکردی سوار ماشین که شدم برای آخرین بار نگاه خانهام کردم،کلید در را محکم بین دستهایم فشار دادم، می دانستم که سرنوشت کلیدهای ما به سرنوشت کلید خانه فلسطینیها دچار نمیشود.
زنگ نمیزند. ما حتما بر میگشتیم. با پیروزی . هر چند واقعاً نمیدانستم این جنگ وحشی کی ممکن است به آخر برسد. اما از شیشه ماشین برای آخرینبار نگاه خانه کردم و زیر لب گفتم.
– دوباره برمی گردیم.
ادامه دارد …
راوی : زنی از یکی از روستاهای جنوب لبنان