خیمهی خالی دلم را آب و جارو زدهام که هنگام عبور کاروان عشق از این شهر صدایت کنم. میخواستم وقتی گوشهی پرده را کنار میزنم و خیمهی خالی را نشانت میدهم آبروداری کرده باشم.
اما هر چه تلاش کردم گردوغبار غفلت از درون خیمه بیرون نرفت. میخواستم لکههای سیاه خیمه را پاک کنم اما انگار این سیاهیها به این راحتی پاک نمیشود. گوشهای به انتظار نشستهام تا که از راه برسی و با نفسی از همهی غبارها پاکم کنی.
منتظرم تا تو از راه برسی و من با آب دیدهام سیاهیهای خیمه را بشویم. یک دنیا حرف آماده کرده بودم برای گفتن اما حالا که صدای قدمهایت نزدیکتر شده واژهها فرار کردهاند. پردهی سیاه شب که روی سقف آسمان پهن شد چشم به راهت شدم.
چند دقیقه مهمان این خیمهی خالی میشوی؟ گوشهی چادرت را روی سرم میاندازی تا کمی آرام بگیرم؟ اجازه میدهی دیده بر خاک قدومت بگذارم و تمام بغضهای فروخوردهام را بشکنم و ببارم؟ میشود فقط چند دقیقه کنارم بمانی تا رد زخمهای پیکرم را نشانت دهم؟ مرا بیاموز که چگونه با این زخمهای پنهان سرکنم. یادم میدهی چطور دردهای ناگفتنیام را قورت دهم؟ یادم میدهی چطور صبوری کنم؟گوشهی چادرت را روی سرم میاندازی تا کمی آرام بگیرم؟ یادم میدهی چطور جز زیبایی چیزی در این رنجها نبینم؟
میبینی هنوز هیچ درسی نیاموختهام.
کاغذ و قلمم را ببین. همینجا کنج این خیمهی خالی گذاشتهام. منتظرم از راه برسی و سرمشق صبوری برایم بنویسی. میخواهم مکتب عاشقی بیاموزم. الفبای عشق را یادم میدهی؟ میخواهم زینبوار زندگی کنم. دفتر سفیدم را لایق سرمشق یازینب(سلاماللهعلیها) میدانی؟ من همینجا زانوهایم را بغل میگیرم و خیمه میزنم، وقتی رسیدی گوشهی چادرت را روی سرم میاندازی تا آرام بگیرم؟
عارفه مرادی
انتهای پیام/ن